اطناب

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یادداشت های روزانه» ثبت شده است


پر از ترسم. با دو سه نفر بیشتر مشورت نکرده ام. مشورت؟ اگر بشود اسم توضیح پاره هایم را مشورت گذاشت. دو نفرشان شدیدا مخالف بودن. "خریت نکن پسر" این آخرین نصیحتی بود که شنیده ام.
هنوز یک ساعت نشده که کارگاه را ترک کرده ام؛ برای همیشه. امروز وسایلم را برداشتم: شارژر موبایل، قرآن و کتاب آغازی بر یک پایان که هنوز تمامش نکرده ام. چیز دیگری نداشتم یک سنگ بود که بعنوان مهر ازشان استفاده میکردم که گذاشتم کنار بقیه سنگها.
بیشتر از یک ماه بود که فکر بیرون آمدن از کارگاه در سرم ول می خورد. گذاشتم نحسی صفر تمام بشود. بیست روز مانده به پایان آبان ماه به آقای ایزدی گفتم.  اولین واکنشش وِه بود، انگار اصلا فکرش را نکرده بود.
کاری که میخواهم شروع کنم ساده است، دم دست است، آزاد است، خلاقانه است، دوستش دارم. پس چه نیست؟ پول ندارد. همین. این طرف ترازو فقط پول است. حساب کرده ام در یک حالت ایده آل چند ماه اول نصف حقوق کارگاه را در می آورم، بدون بیمه. تازه با حقوق جدیدی که آقای ایزدی پیشنهاد داد یک چهارم. آقای ایزدی برای اینکه نروم پیشنهاد داد حقوقم را بیشتر از دوبرابر می کند. وسوسه کننده بود ولی نمیشد. اگر میخواستم هم نمیشد، وقتی گفتم ببخشید آقای ایزدی یک عرضی داشتم می خواستم بگم تا آخر این ماه بیشتر نمیتونم با شما همکاری کنم این را هم اضافه کرده بودم که  البته بخاطر حقوقش نیست که میخوام اینجا را ترک کنم. دقت داشتم یک جوری بگویم که برخورنده نباشد، دروغ هم نباشد. دروغ نبود.
دو سه روز باران باریده و هوا حسابی سرد شده ولی داخل خانه گرم است. یک دقیقه که آدم میرود بیرون میآید داخل متوجه میشود.

این برای دومین بار در یک ماه اخیر است که منتظر می‌مانم. جواب اولی را دو هفته پیش گرفتم. نه بود. با ده روز این دست و آن دست کردن گفتندش. مادرش زنگ زد و گفت علی‌رغم میل خودش و پدرش به این وصلت خودشان به هیچ وجه مایل به ازدواج نیستند. با اینکه این یکی بلکل جنس متفاوتی دارد- کاری است- فرض کرده‌ام جواب این هم نه. آقای افرازی زنگ زده بود و شرایط شرکت را گفته بود و می‌خواست ببیند می‌توانم باهاشان کار کنم. پرسیدم کارهای من را دیده؟ برایشان فرستاده بودم. ندیده بودند. قرار شد ببینند و بعد درباره‌ی شکل همکاری صحبت کنیم. حالا ده روز گذشته. انتظار چیز حوصله‌ سربریست. برایم راحتتر است فکر کنم جواب این هم نه است. جواب معقول و منطقی هم همین است. اما دوست دارم منتظرم نگذارند. اگر نه است. زودتر بگویند. اصلا زحمت گفتن نه را بخودشان بدهند.

هفته دارد تمام می‌شود و از شنبه دوباره برمی‌گردم سر کار خودم. بدی تعطیلات همین است، وقتی تمام می‌شود فکر می‌کنم مهلت همه چیز تمام شده. و ااین حتمالا بخاطر است که وقتی می‌خواهد شروع شود فکر می‌کنم برای همه چیز وقت دارم.

امروز دوباره یکی دیگر از بچه‌های دبیرستان را دیدم و دوباره با آنکه با یک نگاه من را شناخت من نشناخمتش و البته مثل دفعه قبلی به روی خودم نیاوردم. گرم احوال پرسی کردیم و من حتی نپرسیدم شما. حتی مطمئن نیستم که از بچه‌های دبیرستان بوده.


چرا دارم اینها را اینجا می‌نویسم؟ نیاز به نوشتن دارم.

چاره چیست بجز اینکه خودت را مجبور کنی که بعضی از کارها را انجام بدهی، مثل همین نوشتن.

تعطیلات تابستانی مثل یک بمب ساعتی شروع شده. سی‌ روز کارگاه تعطیل است و آخرین امتحانم را دوشنبه داده‌ام. سه‌شنبه رفتم خانه‌ی برادرم، ناهار آنجا دعوت بودیم. بعد از ناهار صادق کتابهایی که تازه خریده بود را آورد نشانم بدهد. ایلیاد و ادیسه هومر با ترجمه جلال‌الدین کزازی. "ایلیاد و ادیسه؟ اینها رو برا چی خریدی؟" گفت که این دو تا را نخریده و از انباری خانه‌ی دوستش پیدا کرده. داد به من تا ببرم خانه بخوانم. گربه‌ی همسایه، عشق و چیزهای دیگر، مجموعه شعرهای قیصر امین‌پور- که برایم هدیه گرفته بود - و ایلیاد و ادیسه را بغل کردم و آوردم خانه. فکر کردم که این سی‌روز که تعطیلم بنشینم و ایلیاد و ادیسه بخوانم. یادم آمد که کارهای مهمتری و بهتری می‌توانم در این سی‌ روز انجام بدهم. مثلا اتودسکی را که آیکونش افتاده گوشه‌ی دسکتاپ را یاد بگیرم. فکر کردم فایده‌ای ندارد. سی‌ روزه نمی‌توانم جمعش کنم و اگر هم توانستم از کجا معلوم که بکارم بیاید. فکر کردم حالا به از هیچی است. یادم آمد سیستم لپ‌تاپ ممکن است نکشد، فکر کردم ... . حالا انگار هرکار دیگر بجز یاد گرفتن اتودسک بیهوده است.