چاره چیست بجز اینکه خودت را مجبور کنی که بعضی از کارها را انجام بدهی، مثل همین نوشتن.
تعطیلات تابستانی مثل یک بمب ساعتی شروع شده. سی روز کارگاه تعطیل است و آخرین امتحانم را دوشنبه دادهام. سهشنبه رفتم خانهی برادرم، ناهار آنجا دعوت بودیم. بعد از ناهار صادق کتابهایی که تازه خریده بود را آورد نشانم بدهد. ایلیاد و ادیسه هومر با ترجمه جلالالدین کزازی. "ایلیاد و ادیسه؟ اینها رو برا چی خریدی؟" گفت که این دو تا را نخریده و از انباری خانهی دوستش پیدا کرده. داد به من تا ببرم خانه بخوانم. گربهی همسایه، عشق و چیزهای دیگر، مجموعه شعرهای قیصر امینپور- که برایم هدیه گرفته بود - و ایلیاد و ادیسه را بغل کردم و آوردم خانه. فکر کردم که این سیروز که تعطیلم بنشینم و ایلیاد و ادیسه بخوانم. یادم آمد که کارهای مهمتری و بهتری میتوانم در این سی روز انجام بدهم. مثلا اتودسکی را که آیکونش افتاده گوشهی دسکتاپ را یاد بگیرم. فکر کردم فایدهای ندارد. سی روزه نمیتوانم جمعش کنم و اگر هم توانستم از کجا معلوم که بکارم بیاید. فکر کردم حالا به از هیچی است. یادم آمد سیستم لپتاپ ممکن است نکشد، فکر کردم ... . حالا انگار هرکار دیگر بجز یاد گرفتن اتودسک بیهوده است.