اطناب

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است


قبلا هم گفته بودم هیچ کسی را بابت عملی مسخره یا تحقیر یا سرزنش نکرده ام مگر آنکه پیش از آنکه از دنیا بروم خود نیز مرتکب آن شده ام. امروز عصر داشتم خواهرم را می گفتم ماشین دست این بچه( خواهرزاده ام) نده، می زند، می کوبد، می مالد جایی دردسر می شود. خواهرم گفت البته رانندگی‌ اش خوب است. به استهزاء گفتم باشد. دو دقیقه بعد وقتی داشتم همان ماشین را عقب عقب می آوردم بیرون آینه و سپرش را مالاندم به در. چهار دقیقه بعدش هم وقتی داشتم ماشین بردارم را می آوردم بیرون باز سپرش را مالاندم به سکویی. 

و اینطوری بنظرم فرشته انتقام در دفتر یادداشتش تیک این را هم زد و دوباره عینکش را زد و چشم تنگ کرد تا ببیند باز من کجا دهنم به بدی می جنبد.
بجز این حالم خوب است. چون "زندگی مثل آب جریان دارد پسر" این چیزی بود که چند روز پیش به خودم گفتم و حالم بهتر شد. پذیرفتم که زندگی سختی دارد و باید در آغوششان بگیرم، یعنی راه دیگری هم نیست. امروز نه فردا باهاش روبه رو می شوم و چه بسا که فردا صورتش پر تیغ تر باشد و مجبور باشیم روبوسی هم بکنیم. بنظرم رسیده بود زندگی بهتر از این نمی‌شود ولی شاید بشود بهتر زندگی کنم. به هر حال آنچه که این تصویر را دلپذیر یا قابل تحمل می‌کرد تصویر همان نهر آبی بود که در ذهن داشتم. یک نهر که از سایه درختان می‌گذرد، در زیر نور خورشید برق می‌زند، از روی سنگ‌های سخت می‌گذرد و آنها را صیقلی می‌کند. سنگ‌ها همان مشکلات بودند که می‌خواستند یک روز صیقلی بشوند...هوم ...شاید هم نمی‌شدند. حالا باید قدم دوم را بردارم و همین شاید را بپذیرم.

چاره چیست بجز اینکه خودت را مجبور کنی که بعضی از کارها را انجام بدهی، مثل همین نوشتن.

تعطیلات تابستانی مثل یک بمب ساعتی شروع شده. سی‌ روز کارگاه تعطیل است و آخرین امتحانم را دوشنبه داده‌ام. سه‌شنبه رفتم خانه‌ی برادرم، ناهار آنجا دعوت بودیم. بعد از ناهار صادق کتابهایی که تازه خریده بود را آورد نشانم بدهد. ایلیاد و ادیسه هومر با ترجمه جلال‌الدین کزازی. "ایلیاد و ادیسه؟ اینها رو برا چی خریدی؟" گفت که این دو تا را نخریده و از انباری خانه‌ی دوستش پیدا کرده. داد به من تا ببرم خانه بخوانم. گربه‌ی همسایه، عشق و چیزهای دیگر، مجموعه شعرهای قیصر امین‌پور- که برایم هدیه گرفته بود - و ایلیاد و ادیسه را بغل کردم و آوردم خانه. فکر کردم که این سی‌روز که تعطیلم بنشینم و ایلیاد و ادیسه بخوانم. یادم آمد که کارهای مهمتری و بهتری می‌توانم در این سی‌ روز انجام بدهم. مثلا اتودسکی را که آیکونش افتاده گوشه‌ی دسکتاپ را یاد بگیرم. فکر کردم فایده‌ای ندارد. سی‌ روزه نمی‌توانم جمعش کنم و اگر هم توانستم از کجا معلوم که بکارم بیاید. فکر کردم حالا به از هیچی است. یادم آمد سیستم لپ‌تاپ ممکن است نکشد، فکر کردم ... . حالا انگار هرکار دیگر بجز یاد گرفتن اتودسک بیهوده است.


یه تصمیم درست چیه مگه؟ می خوام از این به بعد تصمیم های درست بگیرم، تصمیم های لحظه ای درست.

 حتی یک صفحه هم نخوانده ام. سه شنبه امتحان دارم و این روزها کارم این بوده که کتاب جبرخطی را می آورده ام کارگاه و می خوانده ام. بجز دیروز و امروز. دیروز جمعه بود. صبحش داربست بستیم، ظهرش خوابیدم و شبش قسمت چهارم چرنوبیل دیدم.
امروز ولی بی حوصله ام. بی انگیزه ام. آنقدر که به بشیر هم که آمده بود داخل کمی زیر کولر خنک بشود هم گفتم که چقدر این چند روز بی حوصله ام. دیشب به عرفان گفتم که احساس می کنم دچار فرسایش شده ام، احساس فرسودگی می کنم. به هر حال مدتی است که به نظرم رسیده دنیا ارزش زندگی کردن ندارد. از خدا ناامید نیستم، از خودم ناامیدم. نمی خواهم شبیه آن جمله ای شوم که از مشتری های کارگاه می شنوم. "شکرش به هر حال" این را وقتی می گویند که حساب کتابشان تمام شده و به نظرشان رسیده که پول بیشتری باید می گرفتند؛ معمولا هم فرقی ندارد چقدر باشد، به هر حال آنها به بیشترش فکر می کرده اند. " شکرش به هر حال" ناشکری است، من فکر می کنم که می ترسند که اگر نگویند همین هم ازشان گرفته می شوند، فکر می کنم که ناراضی اند. خودم یاد آن لطیفه می افتم که محمد چند بار برایم تعریف کرده بود: که گفت خدایا می خوام بگم خدایا شکرت ها ولی می ترسم فکر کنی دارم طعنه می زنم.
از این لطیفه بدم می‌آید، ناشکری درش است که دوستش ندارم ولی یادم نمی‌آید که محمد گفته باشم دیگر تعریفش نکن. 

نمی خواهم ناشکر و ناراضی باشم ولی هستم. همین که به مرگ فکر می کنم یعنی ناشکر و ناراضی ام. چیزی در چنته ندارم که مطمئن باشم که آنطرف جایگاه خوبی دارم. حتی دیروز که فکر می کردم ترجیح دادم آن دنیایی نباشد. حتی نمی‌خواهم تناسخی در کار باشد که در قالب گنجشکی برگردم.