حتی یک صفحه هم نخوانده ام. سه شنبه امتحان دارم و این روزها کارم این بوده که کتاب جبرخطی را می آورده ام کارگاه و می خوانده ام. بجز دیروز و امروز. دیروز جمعه بود. صبحش داربست بستیم، ظهرش خوابیدم و شبش قسمت چهارم چرنوبیل دیدم.
امروز ولی بی حوصله ام. بی انگیزه ام. آنقدر که به بشیر هم که آمده بود داخل کمی زیر کولر خنک بشود هم گفتم که چقدر این چند روز بی حوصله ام. دیشب به عرفان گفتم که احساس می کنم دچار فرسایش شده ام، احساس فرسودگی می کنم. به هر حال مدتی است که به نظرم رسیده دنیا ارزش زندگی کردن ندارد. از خدا ناامید نیستم، از خودم ناامیدم. نمی خواهم شبیه آن جمله ای شوم که از مشتری های کارگاه می شنوم. "شکرش به هر حال" این را وقتی می گویند که حساب کتابشان تمام شده و به نظرشان رسیده که پول بیشتری باید می گرفتند؛ معمولا هم فرقی ندارد چقدر باشد، به هر حال آنها به بیشترش فکر می کرده اند. " شکرش به هر حال" ناشکری است، من فکر می کنم که می ترسند که اگر نگویند همین هم ازشان گرفته می شوند، فکر می کنم که ناراضی اند. خودم یاد آن لطیفه می افتم که محمد چند بار برایم تعریف کرده بود: که گفت خدایا می خوام بگم خدایا شکرت ها ولی می ترسم فکر کنی دارم طعنه می زنم.
از این لطیفه بدم میآید، ناشکری درش است که دوستش ندارم ولی یادم نمیآید که محمد گفته باشم دیگر تعریفش نکن.
نمی خواهم ناشکر و ناراضی باشم ولی هستم. همین که به مرگ فکر می کنم یعنی ناشکر و ناراضی ام. چیزی در چنته ندارم که مطمئن باشم که آنطرف جایگاه خوبی دارم. حتی دیروز که فکر می کردم ترجیح دادم آن دنیایی نباشد. حتی نمیخواهم تناسخی در کار باشد که در قالب گنجشکی برگردم.