قبلا هم گفته بودم هیچ کسی را بابت عملی مسخره یا تحقیر یا سرزنش نکرده ام مگر آنکه پیش از آنکه از دنیا بروم خود نیز مرتکب آن شده ام. امروز عصر داشتم خواهرم را می گفتم ماشین دست این بچه( خواهرزاده ام) نده، می زند، می کوبد، می مالد جایی دردسر می شود. خواهرم گفت البته رانندگی اش خوب است. به استهزاء گفتم باشد. دو دقیقه بعد وقتی داشتم همان ماشین را عقب عقب می آوردم بیرون آینه و سپرش را مالاندم به در. چهار دقیقه بعدش هم وقتی داشتم ماشین بردارم را می آوردم بیرون باز سپرش را مالاندم به سکویی.
و اینطوری بنظرم فرشته انتقام در دفتر یادداشتش تیک این را هم زد و دوباره عینکش را زد و چشم تنگ کرد تا ببیند باز من کجا دهنم به بدی می جنبد.
بجز این حالم خوب است. چون "زندگی مثل آب جریان دارد پسر" این چیزی بود که چند روز پیش به خودم گفتم و حالم بهتر شد. پذیرفتم که زندگی سختی دارد و باید در آغوششان بگیرم، یعنی راه دیگری هم نیست. امروز نه فردا باهاش روبه رو می شوم و چه بسا که فردا صورتش پر تیغ تر باشد و مجبور باشیم روبوسی هم بکنیم. بنظرم رسیده بود زندگی بهتر از این نمیشود ولی شاید بشود بهتر زندگی کنم. به هر حال آنچه که این تصویر را دلپذیر یا قابل تحمل میکرد تصویر همان نهر آبی بود که در ذهن داشتم. یک نهر که از سایه درختان میگذرد، در زیر نور خورشید برق میزند، از روی سنگهای سخت میگذرد و آنها را صیقلی میکند. سنگها همان مشکلات بودند که میخواستند یک روز صیقلی بشوند...هوم ...شاید هم نمیشدند. حالا باید قدم دوم را بردارم و همین شاید را بپذیرم.