اطناب

چاره چیست بجز اینکه خودت را مجبور کنی که بعضی از کارها را انجام بدهی، مثل همین نوشتن.

تعطیلات تابستانی مثل یک بمب ساعتی شروع شده. سی‌ روز کارگاه تعطیل است و آخرین امتحانم را دوشنبه داده‌ام. سه‌شنبه رفتم خانه‌ی برادرم، ناهار آنجا دعوت بودیم. بعد از ناهار صادق کتابهایی که تازه خریده بود را آورد نشانم بدهد. ایلیاد و ادیسه هومر با ترجمه جلال‌الدین کزازی. "ایلیاد و ادیسه؟ اینها رو برا چی خریدی؟" گفت که این دو تا را نخریده و از انباری خانه‌ی دوستش پیدا کرده. داد به من تا ببرم خانه بخوانم. گربه‌ی همسایه، عشق و چیزهای دیگر، مجموعه شعرهای قیصر امین‌پور- که برایم هدیه گرفته بود - و ایلیاد و ادیسه را بغل کردم و آوردم خانه. فکر کردم که این سی‌روز که تعطیلم بنشینم و ایلیاد و ادیسه بخوانم. یادم آمد که کارهای مهمتری و بهتری می‌توانم در این سی‌ روز انجام بدهم. مثلا اتودسکی را که آیکونش افتاده گوشه‌ی دسکتاپ را یاد بگیرم. فکر کردم فایده‌ای ندارد. سی‌ روزه نمی‌توانم جمعش کنم و اگر هم توانستم از کجا معلوم که بکارم بیاید. فکر کردم حالا به از هیچی است. یادم آمد سیستم لپ‌تاپ ممکن است نکشد، فکر کردم ... . حالا انگار هرکار دیگر بجز یاد گرفتن اتودسک بیهوده است.


یه تصمیم درست چیه مگه؟ می خوام از این به بعد تصمیم های درست بگیرم، تصمیم های لحظه ای درست.

 حتی یک صفحه هم نخوانده ام. سه شنبه امتحان دارم و این روزها کارم این بوده که کتاب جبرخطی را می آورده ام کارگاه و می خوانده ام. بجز دیروز و امروز. دیروز جمعه بود. صبحش داربست بستیم، ظهرش خوابیدم و شبش قسمت چهارم چرنوبیل دیدم.
امروز ولی بی حوصله ام. بی انگیزه ام. آنقدر که به بشیر هم که آمده بود داخل کمی زیر کولر خنک بشود هم گفتم که چقدر این چند روز بی حوصله ام. دیشب به عرفان گفتم که احساس می کنم دچار فرسایش شده ام، احساس فرسودگی می کنم. به هر حال مدتی است که به نظرم رسیده دنیا ارزش زندگی کردن ندارد. از خدا ناامید نیستم، از خودم ناامیدم. نمی خواهم شبیه آن جمله ای شوم که از مشتری های کارگاه می شنوم. "شکرش به هر حال" این را وقتی می گویند که حساب کتابشان تمام شده و به نظرشان رسیده که پول بیشتری باید می گرفتند؛ معمولا هم فرقی ندارد چقدر باشد، به هر حال آنها به بیشترش فکر می کرده اند. " شکرش به هر حال" ناشکری است، من فکر می کنم که می ترسند که اگر نگویند همین هم ازشان گرفته می شوند، فکر می کنم که ناراضی اند. خودم یاد آن لطیفه می افتم که محمد چند بار برایم تعریف کرده بود: که گفت خدایا می خوام بگم خدایا شکرت ها ولی می ترسم فکر کنی دارم طعنه می زنم.
از این لطیفه بدم می‌آید، ناشکری درش است که دوستش ندارم ولی یادم نمی‌آید که محمد گفته باشم دیگر تعریفش نکن. 

نمی خواهم ناشکر و ناراضی باشم ولی هستم. همین که به مرگ فکر می کنم یعنی ناشکر و ناراضی ام. چیزی در چنته ندارم که مطمئن باشم که آنطرف جایگاه خوبی دارم. حتی دیروز که فکر می کردم ترجیح دادم آن دنیایی نباشد. حتی نمی‌خواهم تناسخی در کار باشد که در قالب گنجشکی برگردم.

 

ظهر باز در بدحالی بودم، احساس می کردم نمی توانم بار دنیا را تحمل کنم، احساس می کردم چیزهای زبادی هست که فراموش کرده ام و بعدا برای بیاد آوردنش عذاب خواهم کشید. احساس می کردم کم خواهم آورد نه حالا، بعدا، احساس می کردم موجودی بانکی برای کارهایی که می خواهم بکنم کافی نیست، احساس می کردم قول خودم برای زیر دین کسی نرفتن را کم کم دارم زیر پا می گذارم، احساس می کردم کنترل زندگی ام از دستم خارج شده." اما اعتنا نکردم. می دانستم بعد از ظهر یادم می رود، نه فردا صبح، نه پس فردا. و زمانی نمی گذرد که احساس می کنم دنیا بر وفق مراد است، انگار همیشه بوده و خواهد بود. می دانستم که حالم ثابت نمی ماند، دوست داشتم حالم ثابت بماند، اگر غم است غم بماند، اگر خوش است خوش بماند. این را باید در یادداشت های دیروز می نوشتم، دیروز اینطوری چیزی می خواستم، ولی یادم رفته بود، مثل بقیه ی چیزهایی که یادم می رود.
بعدظهر خواب جن دیدم، خوب بود که ظهر بود و هال زیاد تاریک نبود. نمازها را که خوانده بودم همانجا گوشه ی هال خوابیده بودم، تا ساعت چهار که باید سر کار می بودم چند ساعتی وقت بود. از اینکه سر کار خوابم بگیرد می ترسیدم. از اینکه هر جایی خوابم بگیرد می ترسم. بیدار که می شوم قبل از رفتن صدقه می اندازم. نمی خواهم بدحالیم تا شب دنبالم بیاید.

شب بعد از افطار می‌روم دنبال کار، فکر می‌کنم حالا که سنگین نمی‌شود، نمی‌توانم. می‌دانم امتحان‌ها که شروع شود هر شب بدون فوت وقت باید بنشینم درس بخوانم، هر روز با خودم همین قرار را می‌گذارم و هر شب بعد از افطار می‌بینم حالش را ندارم. دل کندم و بلند شدم. رفتم پیش مهندس، رفتم داروخانه، رفتم شهدای گمنام.

آدرس وبلاگ را تغییر دادم، این کاری بود که می‎خواستم از همان ابتدا انجام بدهم. اما مدام به تعویق‌اش انداختم تا چند شب پیش که فهمیدم یکی که مرا در دنیای واقعی هم می‌شناسد آدرس این جا را دارد.

اینجا دنبال کننده‌های زیادی ندارد. دقیقا یازده‌تا و بجز یکی که خاموش دنبال می‌کند هویت بقیه کم و بیش برایم روشن است. امیدوارم آن یک نفر او نباشد. نمی‌دانم چه راهی برای فهمیدنش هست. دوست ندارم کل وبلاگ را حذف کنم یا باز آدرسش را عوض کنم.