اطناب

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است


"دلم می‌خواد لوبیا بکارم." از بس که می‌خواهم یک کاری کنم، یک کار کامل، با نتیجه عینی، زود بازده، کاری که در آن بالاخره موفق باشم. منظورم یک هکتار زمین لوبیا کاشتن نیست. منظورم کاشتن یک دانه لوبیاست در یک سطل ماست. مثل بچه‌های چهارم دبستانی. هر روز آبش بدهم و جلوی چشمم بیاید بالا. روز اول ببینم خاک کمی ورم کرده و نقطه‌ی سبز رنگی آن وسط پیداست. روز دوم یک ساقه‌ی نازک داشته باشم که سه چهار سانت از خاک آمده باشد بیرون. روز سوم و چهارم و پنجم ساقه کم‌کم بزرگ شود و برگ‌هایش بزرگ‌‌ و بزرگ‌تر شوند و رنگ سبز کم‌رنگش که به سفیدی می‌زده سبز پررنگ شود. اما ساقه همچنان تا آخر هفته نازک است و برگ‌های لطیفی دارد. چندان دنبال پاداشش نیستم اما اگر خانم معلمی هم  بود که لوبیایم را ببرم نشانش بدهم و تشویقم کند که: "آفرین پسرم چه لوبیای قشنگی کاشتی" که چه بهتر.