ظهر باز در بدحالی بودم، احساس می کردم نمی توانم بار دنیا را تحمل کنم، احساس می کردم چیزهای زبادی هست که فراموش کرده ام و بعدا برای بیاد آوردنش عذاب خواهم کشید. احساس می کردم کم خواهم آورد نه حالا، بعدا، احساس می کردم موجودی بانکی برای کارهایی که می خواهم بکنم کافی نیست، احساس می کردم قول خودم برای زیر دین کسی نرفتن را کم کم دارم زیر پا می گذارم، احساس می کردم کنترل زندگی ام از دستم خارج شده." اما اعتنا نکردم. می دانستم بعد از ظهر یادم می رود، نه فردا صبح، نه پس فردا. و زمانی نمی گذرد که احساس می کنم دنیا بر وفق مراد است، انگار همیشه بوده و خواهد بود. می دانستم که حالم ثابت نمی ماند، دوست داشتم حالم ثابت بماند، اگر غم است غم بماند، اگر خوش است خوش بماند. این را باید در یادداشت های دیروز می نوشتم، دیروز اینطوری چیزی می خواستم، ولی یادم رفته بود، مثل بقیه ی چیزهایی که یادم می رود.
بعدظهر خواب جن دیدم، خوب بود که ظهر بود و هال زیاد تاریک نبود. نمازها را که خوانده بودم همانجا گوشه ی هال خوابیده بودم، تا ساعت چهار که باید سر کار می بودم چند ساعتی وقت بود. از اینکه سر کار خوابم بگیرد می ترسیدم. از اینکه هر جایی خوابم بگیرد می ترسم. بیدار که می شوم قبل از رفتن صدقه می اندازم. نمی خواهم بدحالیم تا شب دنبالم بیاید.
شب بعد از افطار میروم دنبال کار، فکر میکنم حالا که سنگین نمیشود، نمیتوانم. میدانم امتحانها که شروع شود هر شب بدون فوت وقت باید بنشینم درس بخوانم، هر روز با خودم همین قرار را میگذارم و هر شب بعد از افطار میبینم حالش را ندارم. دل کندم و بلند شدم. رفتم پیش مهندس، رفتم داروخانه، رفتم شهدای گمنام.